امروز از ترس اینکه وقتی می رم مشاوره ازم اون درسایی که خوندم و میپرسه و من از کل اقتصاد فقط 1فصل و نصفی بیشتر نخونده بودم :|
, و میرم واونجا حسابی خیط میشم !!
ساعت 4صب پاشدم تا مثلا درس بخونم اما زهی خیال باطل بیشتر شبیه روخونی بود تا درس خوندن خلاصه با کلی استرس و ترس و لرز رفتم ،ولی اصلا یادم نبود که این جلسه
قرار نیست که درسی از من پرسیده شه ول خب به هر حال حساب کار دستم اومد که باید چیکار کنم و دیگه عقب انداختن کارا معنی نداره اول که رفتم کلی تشر خوردم بابت اینکه
چرا انقدر دیر اومدم خلاصه که خانم محترم راضی شد دست از غر زدناش برداره یهو گفت خانم این تست هوشتون خیییییییییییلی بی دقتین !!!!
من ومیگی ترسیده بودم که نکنه خنگ باشم چیکار کنم اگه بگه من نمیتونم با آدمی به خنگی شما کار کنم خخخخخخخخ
خلاصه کلی واسه خودم فرضیه بافتم وتا کجا ها که پیش نرفتم ولی بعد گفت خانم شما سوالای که خیلی سخته و جزء سوالاتی که اونایی که ضریب هوشی بالایی دارن
جواب میدن و جواب دادی ولی سوالایی که یه بچه دبستانی میتونی جواب بده رو ن :|
حالا تو این وضعیت من خندم گرفته بود و نمیتونستم جلوی خندم و بگیرم که مثه همیشه بی دقتی کردم و گند زدم هی لبخند ژکوند میزدم زنه هم با خودش میگف حتما این دیگه
کی؟ دارم دعواش میکنم میخنده !!!!
سازگاری با رفیقان ظاهرا کار تو نیست
از وفا و مهربانی دم مزن !کار تو نیست!
تو شریک دزد بودی و رفیق قافله
غارتم کردی ولی گفتی به من کار تو نیست...
پیش از آنی که بخواهی از کنارت میروم
تا بدانی عذر ما را خواستن کار تو نیست!
ناز کم کن ،عشوه بس کن اشتباهی آمدی
دلبر از ما جوانان پیرزن کار تو نیست
لایق تو خسرو بود و مایه دارانی چو او
شرط بندی با کسی چون کوهکن کار تو نیست ...
شیرکی دیدی با کفتار ها دمخور شود؟
دور شو از من نبرد تن به تن کار تو نیست .......
پ .نوشت:این شعر خیلی قشنگ مال آقای کاظم بهمنی
ربط خاصی به من نداره ولی چون قشنگ بود گذاشتمش اینجا دی:
کلا من آدمی هستم که خیلی خواب میبینم ینی امکان نداره که من یه چرت کوتاهی بزنم اما خواب نبینم اینا هم همش بخاطر ذهن مشغولم که به همه چیز و همه کس فکر می کنم
بعضی از این خوابایی که می بینم واقعا چرت وپرت وخنده دار بعضی هاشونم که انگار جوکای +18 رو تصویر سازی کنم اونجوریه ولی این بینا خوابای جالبی هم میبینم که واقعا تعبیر
شدن .
مثلا فکر کنم توی عید امسال بود که خواب دیدم که یه برادر بزرگتر از خودم دارم ولی واسه اینکه یه بیماری ذهنی شدید داره اصلا از وجودش باخبر نبودم و اون یجای دیگه بزرگ شده
وحالا که به سن قانونی رسیده دیگه اومده پیش ما . یه پسر بشدت لاغر ودراززززز و زشت که واقعا شوکه شده بودم که این دیگه کیه چرا این شکلیه؟؟؟
ولی خب انقدر ذوق زده وخوشحال بودم که سریع به همه خبر دادم که وای من یه داداش بزرگتر از خودم دارم از اصن تو پوست خودم نمی گنجیدم که ..
ولی از یه طرفم ناراحت بودم که چرا مامان این داداش خوشتیپ و از ما پنهون کرده وبه ما نگفته !!
خلاصه بعد از اینکه بیدار شدم خوابم و برای مامان تعریف کردم کاشف به عمل اومد بعلللله
قبل از اینکه من بدنیا بیام مامانم یه بچه 4 ماه پسر داشته که متاسفانه توی شکم مادرم
میمره و من از دداشتن یه داداش بزرگتر محروم میشم :(
جالب ایجا بوده که مامانم به هیچ کسی هم نگفته بوده چون یه شهر دیگه زندگی میکردن کسی نفهمیده بوده