خانواده آقای ق
دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ب.ظ
بلاخره بعد از کلی درس خوندن و سختی کشیدن وقت
این شد که یه مسافرت بریم بماند که چه
قدر دنگ و فنگ تحمل کردیم برای گرفتن مرخصی و پیدا کردن بیلط و رزرو هتل اویل سفر خوب
پیش میرفت تا اینکه یه اختلاف جزیی پیش اومد همه با اعصاب داغون و حال بد رفتیم حرم
توی اون شلوغی حرم بابا یکی از دوستای دوران دانشجوییش رو دید ینی از 24 سال پیش تاحالا
دیگه از هم خبر نداشتن جالب بود برام با اینکه این آقا خیلی وقته بابا رو ندیده ولی انقدرخوبُ با
معرفت بود که ما رو برای ناهار با اصرار زیاد دعوت کرد و خودش شخصا اومد دنبالمون و ما رو
حسابی شرمنده کرد جدا از اینکه خانواده فوق العاده مهربونی بودند خیلی هم صاف و ساده و
خاکی بودن واصلا باهاشون احساس غریبگی نمی کردیم سه تا بچه داشتند پسر آخری فوق
العاده باهوش و بامزه بود کلی با ما حرف زد تا یخ ما باز شد یه بادکنک بزرگ و باد کرده بودُ جلوی
پنکه گذاشته بود خب طبیعتا بادکنک روی هوا مونده بود کلی ذوق داشت که چه کار عجیبی کرده :)
یه چیزی رو خیلی خوشم اومد این بود که واقعا مرام و معرفت آقای ق قابل ستایش بود بعد از این
همه سال باز هم مارو یادش بود و حتی چند بار نامه داده بود ولی خب بابا اینا که خونشون رو
عوض کردن دیگه این ارتباط کم کم قطع شد .
بعد از اینکه اونجا ناهار خوردیم اونا اصرار کردن که جاهای دیدنی مشهد رو بریم ما هم تقریبا همه
جا رو رفته بودیم بجز چالیدره ،که جای خیلی خوبی بود و خوش گذشت یه چیز خوب دیگه این
خانواده این بود که خیلی مهمونی رو سخت و تجملاتی نگرفته بودن مثل خیلیا که الان واسه
مهمونیاشون چند مدل غذا و دسر درست میکنن و فقط دنبال چشم و هم چشمین اینطوری که
مهمونی ساده و خودمونی باشه آدم کمتر رودروایسی داره و بیشتر احساس راحتی میکنه :)
- ۹۵/۰۵/۱۸