حکمت

چقدر خوب میشد اگه میتونستیم حکمت خدا رو درک کنیم اینکه میدونستیم اگه دعامون بر آورده نمیشه دلیلش چیه اونجوری شاید تو اوج ناامیدی دلمون اروم میگرفت

بی حوصله

خیلی وقته که دلم میخواد بیام واینجا چیزی بنویسم ولی خب همش باخودم میگم هیچ اتفاق هیجان انگیزی نیافتاده که بخوام بیام و اینجا ازش چیزی بنویسم 
وب بقیه رو که میخونم واقعا به قدرت نگارش شون غبطه (یا شاید قبته ؟ یا حتی غبته یا اصن قبطه )میخورم که اینا دیگه کین؟؟ عجب آدمای باحالی پیدا میشنا 
چه قلم خوبی دارن بعد اعتماد به نفسم فوق العاده کم میشه و دیگه حسی واسه نوشتن پیدا نمیکنم 
همیشه یکی از فانتزیام این بوده که رمان توپ بنویسم یا یه نویسنده خوب بشم ولی بقیه رو که میبینم با خودم میگم هـــی تو به گرد پاشونم نمیرسی :|
اصلا فک کنم یه بیماری گرفتم به اسم خود عن پنداری والا بخدا !!!

غــــــــروب

من چشم به گوشی تلفن داده و ذهنم در پی فرکانس محبت در تکاپوست  ومنتظر این که شاید پیغامی از او برسد !!! "کافکا"میخوانم و فنجان قهوه تلخم را می خورم 
از تلویزیون صدای شیون و زاری می پاید  مرا از حال خوشی که دارم بیرون می کشد
می گویند عزاداری بعداز غروب آفتاب تمام میشود،پس اگر اینطور بود چرا هر سال همان روز را فقط از سحر تا غروب روضه و سخنرانی میگذارند بعد از غروب برنامه طنز و فیلم 
کمدی؟؟
مگه بعد از غروب افتاب چه اتفاقی می افتد که غم ها جای خودشون رو به روزمرگی های مسخره میدن ؟!!
اصلا اگه نظر منو بخوان باید بگم که از غروب تا سحر شیون و زاری کنند 
اصلا شب درد و رنجش بیشتر است !!...