منطقــــــــه آزاد من

منطقه ایی آزاد برای فریادهای بی بهانه

منطقــــــــه آزاد من

منطقه ایی آزاد برای فریادهای بی بهانه

منطقــــــــه آزاد من

این جهان کوه است و فعل ما ندا

پیام های کوتاه
  • ۲۵ شهریور ۹۴ , ۰۱:۱۲
    حکمت
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۸
مرداد

میدونستم که همه چیز تاریخ انقضا داره ولی فکر نمیکردم تاریخ انقضای دوستی ما انقدر زود تموم بشه که دیگه چاره ایی 

جز فراموشی نباشه !!خب میدونین خیلی سخته وقتی با یکی تو رابطه دوستی هستین ولی میدونین که طرف آدم لوسیه آدمی

نیست که اخلاقش ابدا به شما بخوره اصلا رویاهای شما رو درک نمیکنه فقظ سعی داره خودش رو هماهنگ و پایه جلوه بده

وشما هم به طرز احمقانه ای اسرار به ادامه این دوستی دارین!!!

به نظرم تنهایی بهتر از یه دوستی احمقانه است که نه تنها فایده نداره براتون فوق العاده استرس و رنج و عذاب هم متحمل 

میشه ولی حیف که بهترین دوران نوجونی با یه رابطه مسخره هدر رفت امیدوارم دیگه دقت داشته باشم واسه انتخاب دوست

بدیش اینه که با اینکه نمیخواستین ولی طرف بیش از حد روی شما تاثیرش رو گذاشته !!!






پ.ن1:ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها ...

پ.ن 2:دلم میخواست بعد از کنکور روزی دو صفحه مولانا بخونم  اوایل می شد خب ولی بعد دیگه کم کم فراموش شد

پ.ن3:من اصلا و ابدا نمی تونم اون چیزی که تو ذهنم ِ رو منتقل کنم و بنویسم نمیدونم چرا اصلا راحت نیستم !!

پ.ن4:یه چیز دیگه خیلی رو مخمِ اینکه نمیتونم یه قالب خوب بسازم کسی هست که بتونه کمک کنه؟؟

۱۸
مرداد

 

بلاخره بعد از کلی درس خوندن و سختی کشیدن وقت این شد که یه مسافرت بریم بماند که چه
قدر دنگ و فنگ  تحمل کردیم برای گرفتن مرخصی و پیدا کردن بیلط و رزرو هتل اویل سفر خوب
پیش میرفت تا اینکه یه اختلاف جزیی پیش اومد همه با اعصاب داغون و حال بد رفتیم حرم
توی اون شلوغی حرم بابا یکی از دوستای دوران دانشجوییش رو دید ینی از 24 سال پیش تاحالا 
دیگه از هم خبر نداشتن جالب بود برام با اینکه این آقا خیلی وقته بابا رو ندیده ولی انقدرخوبُ با 
معرفت بود که ما رو برای ناهار با اصرار زیاد دعوت کرد و خودش شخصا اومد دنبالمون و ما رو
حسابی شرمنده کرد جدا از اینکه خانواده فوق العاده مهربونی بودند خیلی هم صاف و ساده و 
خاکی بودن واصلا باهاشون احساس غریبگی نمی کردیم سه تا بچه داشتند پسر آخری فوق 
العاده باهوش و بامزه بود کلی با ما حرف زد تا یخ ما باز شد یه بادکنک بزرگ و باد کرده بودُ جلوی
 پنکه گذاشته بود خب طبیعتا بادکنک روی هوا مونده بود کلی ذوق داشت که چه کار عجیبی کرده :)
یه چیزی رو خیلی خوشم اومد این بود که واقعا مرام و معرفت آقای ق قابل ستایش بود بعد از این 
همه سال باز هم مارو یادش بود و حتی چند بار نامه داده بود ولی خب بابا اینا که خونشون رو 
عوض کردن دیگه این ارتباط کم کم قطع شد .
بعد از اینکه اونجا ناهار خوردیم اونا اصرار کردن که جاهای دیدنی مشهد رو بریم ما هم تقریبا همه
 جا رو رفته بودیم بجز چالیدره ،که جای خیلی خوبی بود و خوش گذشت یه چیز خوب دیگه این 
خانواده این بود که خیلی مهمونی رو سخت و تجملاتی نگرفته بودن مثل خیلیا که الان واسه 
مهمونیاشون چند مدل غذا و دسر درست میکنن و فقط دنبال چشم و هم چشمین اینطوری که 
مهمونی ساده و خودمونی باشه آدم کمتر رودروایسی داره و بیشتر احساس راحتی میکنه :)
                                                   


                                  

۰۲
مرداد

اولین باری که تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم درست سال89 بود وقتی که توی مسابقه وبلاگ نویسی مدرسه
 
 شرکت کردم اسم اولین وبلاگم دختران آفتاب بود خب یه مدت اونجا فعال بودم بعد تصمیم گرفتم برای خودم یه وبلاگ
 
 شخصی داشته باشم یه وبلاگ که بتونم شعرا و نوشته های خودم و توش بزارم اونجا خیلی فعال بودم و دوستای
 
 مجازی خوبی هم پیداکرده بودم اما بعد از یه مدت که تقریبا اکثر دوستام پسورد  اونجا رو پیدا کردن تصمیم گرفتم که
 
 رمزش رو عوض کنم که بعد از اینکار یادم رفت چی گذاشته بودم و به کلی وبلاگم و فراموش کردم .
 
از همون اول دوست داشتم که یه وبلاگ روزمره نویسی داشته باشم وبلاگای زیادی که با این مضمون بودن رو هم
 
 دنبال میکردم اولین وبلاگ که نویسنده اش و خیلی دوسداشتم وتقریبا هر روز به وبش سر میزدم دنیای این روزای من
 
 بود که بعد از یه مدت دیگه فعالیت نکرد .
 
بعد از اون با وبلاگای بیشتر و بهتری آشنا شدم خیلی دلم میخواست که بتونم مثل اونا بنویسم بتونم راحت حرفامو
 
 بیان کنم فهمیدم که وبلاگ نویسی فقط نوشتن ساده ی خاطرات و چندتا شعر و مطلب زیبا و اینکه بری کامنت بزاری
 
 وب زیبایی داری خوشحال میشم به وب من سر بزنی نیست .!!!
 
فهمیدم وبلاگ نویسی خیلی فوت و فن داره و باید برای متنی که مینویسی وقت بزاری خوب اون موقع بود که کاملا
 
 اعتماد به نفسم و برای نوشتن از دست دادم فکر میکردم برای اینکه یه نویسنده یا بلاگر خوب باشی باید اتفاقای
 
هیجان انگیزی تو زندگیت بیوفته چیزای جالبی برای تعریف کردن داشته باشی ولی بعد دیدم که نه خب مگه چند
 
 درصد وبلاگ نویسا تو زندگیه روزمره شون اتفاقای باحال میوفته خب بیشتر اونا یه زندگی معمولی ،مثل همه داران با
 
 مشکلات واتفاقی خاص خودشون منتها اونا نگاهشون به این چیزا متفاوته همین نگاه متفاوته که باعث میشه حرفی
 
 واسه گفتن داشته باشن بعد از اون خیلی سعی کردم که بیام وبنویسم حتی تصمیم داشتم که یه وبلاگ دیگه بزنم
 
دوستداشتم که از اول شروع کنم ولی خب ازیه طرف کنکور و از یه طرف تنبلی مانع این می شد که بیام واینجا
 
بنویسم و از یه طرف از خودم انتظارای خیلی بیجایی داشتم دوستداشتم مثل وبلاگ نویسای حرفه ایی قالب های
 
 خوب درست کنم به روز باشم درباره مسائل مهمی که اتفاق میوفته اظهار نظر کنم ولی خب اینا فقط و فقط فکر و
 
خیال بود تا اینکه امروز واقعا تصمیم گرفتم که اگه میخوام چیزی بنویسم خودم باشم لازم نیست که خودم و با بقیه
 
 مقایسه کنم و به اونا غبطه بخورم. :)